از شدت خستگي نمي دونستم بايد چيکار کنم.


از اتوبوس متنفر بودم. ديگه داشتم کلافه مي شدم.


با گوشيم ور مي رفتم و بازي مي کردم.


تا اينکه بلاخره مسئول دوره بلند شد و گفت: خانما وسايلتون و جمع کنين تا 10 دقيقه ديگه ميرسيم.


با خوشحالي از جام بلند شدم و کيف و گوشي و هندزفريمو تو دستم گرفتم و اوليننفر از اتوبوس پريدم بيرون.


شاگرد راننده که از اين حرکتم خندش گرفته بود، با خنده رو کرد بهم


ـ انگار از زندون آزادتون کردنا.


نگاهي به قيافش انداختم 23، 24 سالي داشت. يه دونه از اون اخم خوشگل وحشتناکامو کردم و اونم سريع لبخندشو خورد و به کارش مشغول شد.


(جوووون بابا ، جذبه  رو داشتينپوزخند)


سريع چمدونم و از دستش کشيدم و جلو جلو راه افتادم، تا هتل حدودا دو سه دقيقه راه بود. يهو مسئول دوره که يکي از اين خانم مهربونا بود صدام کرد


ـ خانمم کجا ميري با اين عجله وايسا همه جمع بشن باهم بريم.


تا رومو برگردوندم منو شناخت. و با دستپاچگي گفت واي خانم محمدي شمايين؟ ببخشيد تاريک بود نشناختم بفرماييد بريد شما.


اخمي کردمو محکم گفتم منتظر ميمونم.


(پ.ن پدر من و مادرم هردو تو دانشگاهي که من درس ميخونم کار ميکنن يکيشون اونجا استاده و يکيشون کارمند واسه همين همه منو ميشناسن.خيلي خنده‌دار)


يکم منتظر موندم تا بقيه دخترام اومدن. يهو يکي از پشت محکم کوبيد تو سرم.


ـ جلبک خانم ميميري دو دقيقه منتظر وايسي تا من و اين سه تا احمقم بيايم؟


نگاهي به صورت خشمگين و بامزه سلما انداختم. و باهم راه افتاديم.


همين که پامو توي اتاق گذاشتم دوش گرفتم و تا ساعت 10 صبح خوابيدم.


با صداي زنگ تلفنم از جام پريدم.


ـ اي خدا بگم چيکارت کنه دختر. نمي دونم اون بي صاحابو واسه چي دستت ميگيري که يا آنتن نداره يا خاموشه. نميگي نگران ميشيم؟


ـ سلام مامان جان ببخشيد توروخدا قرار بود رسيدم زنگ بزنم که خوابم برد.


بعد از کمي غر زدن مامانم قطع کرد.


بچه ها رو بيدار کردم و نشستيم به صبحونه خوردن.


کمي بعد در اتاق و زدن. يه پسر جوون پشت در بود.


در و باز کردم.


ـ بفرماييد؟


ـ سلام، ببخشيد کلاس تا نيم ساعت ديگه شروع ميشه تو سالن کنار رستوران. منتظرتونيم


اصلا حوصله نداشتم ولي رفتيم سر کلاس. ميشه گفت جالب بود. حدود يه ساعت بعد کلاس تموم شد و ما قرار بود بريم حرم. 


با سلما ونرگس و آتنا رفتيم حرم. از بس تو راه مسخره بازي در آوردن سرم درد گرفته بود. نفري يه دونه پس گردني حوالشون کردم و به راهم ادامه دادم.


روزها پشت سرهم ميگذشت و بهم خيلي خوش ميگذشت.


تنها چيزي که خيلي اذيتم ميکرد رفتار عجيب همون پسري بود که اون روز اومده بود دم در اتاقمون. عکاس بود و سعي داشت خودشو بهم نزديک کنه. يه جورايي کم کم ازش متنفر مي شدم. از نگاهاي يواشکيش و مراقبتاش و تعارفاي الکيش حالم بهم ميخورد.


سلما چندباري بهش تيکه پرونده بود که کمتر مزاحم بشه ولي خب باز همون کارا.


 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پکیج دیواری و اسپلیت کولر گازی در شیراز خرید شارژ سپهر آبی خلاصه سوره ها از تفسیر المیزان برای آزمون ارشد الهیات کلید بهشت remapdoctor123 پاییز گرم Ross کانال دوازدهم انسانی ، کانال رشته انسانی،کانال دوازدهمی ها، نمونه سوال Niro