کلافه دستي به موهام کشيدم. چتري هام بلند شده و بايد کوتاه کنم. شايدم همينجوري خوبه. بهتره بذارم بلند تر  بشه. نمي دونم. کدومش بيشتر بهم مياد؟


مامان پوفي کشيد و ضربه نسبتا محکمي توي سرم زد.


ـ بچه تو حواست به منه يا طبق معمول رفتي تو فکر و خيال


لبخند بزرگي تحويلش ميدم که حرصي تر ميشه.


ـ خب مگه بد ميگم. اين همه امتحان دادي، ازت مصاحبه گرفتن خب برو. ضرر نداره که.


لبخندي  به اين پيگير بودنش ميزنم. از همون بچگي بايد توي هر کلاس و دوره اي که برگزار ميشد شرکت ميکردم. ولي اين دفعه نمي خواستم برم. شايد چون ده روزِ بود و تو يه شهر ديگه.


دلم نيومد ناراحتش کنم. مثل وقتي که سر انتخاب رشته دلم نيومد ناراحتش کنم. همونطوري که هيچ وقت رو حرفش حرف نزدم.


+ چشم مامان جان. ميرم.


لبخندي از سر آسودگي زد. بازم او برنده ميدان نبرد بود.مدرك داشتن


به مسئول دوره زنگ زدم و گفتم که نظرم عوض شده و شرکت ميکنم. بعد از ده دقيقه تعارفات بيخودي و هندوانه هاي بزرگ بزرگ زير بغلم گذاشتن بلاخره راضي شد که تلفن رو قطع کنه.خسته كننده


وسايلمو جمع کردم. مامان و بابا خيلي ريلکس داشتن ناهار ميخوردن و من بالا و پايين ميپريدم که ديرم شد. پاشين بريم. ولي انگار نه انگار که نفسي وجود داره.مشكوكم


بلاخره با بالا پايين پريدناي من اين زن و شوهر محترم رضايت دادن و دل از سفره کندن.


سريع سوار ماشين شدم و توي راه هي غر زدم که ديرم شد. ديرم شد.


(پ.ن: اصلا هم ديرم نشده بود. فقط من به شدت وقت شناسم.مؤدب)


يکي از دلايلي که نميخواستم به اين دوره برم اين بود که قرار بود با انوبوس بريم و من به شدت حوصلم سر ميره.


از دانشگاه ما فقط پنج نفر قبول شده بودند و با همشون دوست بودم.


دور تا دور محوطه رو نگاه کردم. توي راه مدام مسخره بازي در مياوردم که الان دير ميرسيم و من مجبورم برم توي اتوبوس پسرا. واي چقدر کيف ميده. اصلا شايد اتوبوس دختر و پسرا مختلط باشه. و پدر گرانقدرمم داشت حرص ميخوردقربونش برم کلي غيرتيه.


نگاهم افتاد به پسرا که حدودا 50 نفري بودن. کنار مامانم ايستادم و اشاره کردم به سه چهارتاشون که کنار هم وايساده بودن.


با شيطنت زير گوشش گفتم: جووون مامان اينا رو نيگا چقدر جيگرن.


مامانمم قربونش برم کم نياورد.


_ اره بابا خيلي خوبن.ببينم عرضه داري برام دوماد پيدا کني.


بعد از توضيحات مسئول دوره سوار اتوبوس شديم و برخلاف تصورم اصلا هم مختلط نبود.يعني چي؟


کنار دوستام نشستم و از همون اول شروع کرديم به حرف زدن و خوراکي خوردن و شيطنت کردن.


ادامـــــــــــــــــــــــــه دارد.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دانش پژوهان جوان Chris ENJOYMENT سلمان خسروی پدر عمده فروش کاشمر خبر(فرهنگی، هنری، ورزشی، سیاسی، اجتماعی) tabliqonline ابرِ بهاری تفریحی