dokhtar tanha



از دست نگاهاش و مزاحمتاش خسته شده بودم.


روزاي چهارم پنجمي بود که مشهد بوديم.


اون شب قرار بود يه برنامه اي توي حرم برگزار بشه و من به شدت حالم بد بود. از صبح فقط ترشک و لواشک و پاستيل خورده بودم(به علاوه آب انار و آب زرشک و سه تا بستني. دوس دارم خب.مؤدب)


مسئول دوره که ديد حالم خرابه گفت که برم هتل و استراحت کنم.


نذاشتم بچه ها باهام بيان. و خودم تنهايي راهي شدم.


تو کوچه پس کوچه ها در حال راه رفتن بودم. از اونجايي که حالم خيلي بد بود تصميم گرفتم از يه کوچه که فکر مي کردم ميانبر برم تا زودتر برسم و بخوابم.


از اونجايي که بنده به شدت در زمينه پيدا کردن ادرس توانمندم و روزي نيست که تو خيابوني کوچه اي جايي گم نشم، با اون حالم اون وقت شب گم شدم.مشكوكم


از شدت درد دستم و به ديوار گرفته بودم و راه مي رفتم و هيچ کس هم نبود به دادم برسه کوچه به شدت تاريک و ترسناک بود. فقط زير لب خدا رو صدا مي کردم.


از پشت سر صداي قدماي تندي رو شنيدم. سعي کردم تند تر راه برم. ولي اصلا نمي تونستم.ديگه چشامم داشت سياهي مي رفت.


يهو صداي آشنايي رو شنيدم خانم محمدي صبر کنين، منم. نترسين.


با عصبانيت برگشتم. 


تو اينجا چيکار مي کني واسه چي پشت سر من راه افتادي؟


حرفم ناتموم موند. ديگه نمي تونستم رو پام وايسم


ـ بخدا قصد مزاحمت ندارم. ديدم تنها اومدين و حالتون خوب نبود. ميخواين ببرمتون دکتر؟


با لجبازي از جام بلند شدم.


ـ لازم نکرده شما دلت واسه من بسوزه. 


هتلو از دور ديدم. به شدت خوشحال شدم و سريع خودمو به اتاقم رسوندم. و اونم مثل جوجه اردک زشت پشت سرم راه فتاده بود. تا دم در اتاق پشت سرم بود.


برگشتم و با عصبانيت گفتم


ـ چيه نکنه مي خواي بياي تو؟ شرمنده امروز خونمون واسه مهموني مرتب نيست. يه روز ديگه تشريف بيارين


يهو رنگ نگاهش عوض شد، ديگه خبري از اون آرامش تو نگاهش نبود يه چيزي تو نگاهش بود که ترسيدم و رفتم تو در و بستم


ـ زبونت خيلي درازه جوجه. آدمت مي کنم


از اين تغير ناگهانيش ترسيدم ولي کم نيوردم.


ـ جوجه خودتي و هفت جد و آبادت پسره ي بي شعور.


از پشت در خنديد و رفت.


با درد دوتا قرص و يه چايي خوردم و خوابيدم.


از شدت خستگي نمي دونستم بايد چيکار کنم.


از اتوبوس متنفر بودم. ديگه داشتم کلافه مي شدم.


با گوشيم ور مي رفتم و بازي مي کردم.


تا اينکه بلاخره مسئول دوره بلند شد و گفت: خانما وسايلتون و جمع کنين تا 10 دقيقه ديگه ميرسيم.


با خوشحالي از جام بلند شدم و کيف و گوشي و هندزفريمو تو دستم گرفتم و اوليننفر از اتوبوس پريدم بيرون.


شاگرد راننده که از اين حرکتم خندش گرفته بود، با خنده رو کرد بهم


ـ انگار از زندون آزادتون کردنا.


نگاهي به قيافش انداختم 23، 24 سالي داشت. يه دونه از اون اخم خوشگل وحشتناکامو کردم و اونم سريع لبخندشو خورد و به کارش مشغول شد.


(جوووون بابا ، جذبه  رو داشتينپوزخند)


سريع چمدونم و از دستش کشيدم و جلو جلو راه افتادم، تا هتل حدودا دو سه دقيقه راه بود. يهو مسئول دوره که يکي از اين خانم مهربونا بود صدام کرد


ـ خانمم کجا ميري با اين عجله وايسا همه جمع بشن باهم بريم.


تا رومو برگردوندم منو شناخت. و با دستپاچگي گفت واي خانم محمدي شمايين؟ ببخشيد تاريک بود نشناختم بفرماييد بريد شما.


اخمي کردمو محکم گفتم منتظر ميمونم.


(پ.ن پدر من و مادرم هردو تو دانشگاهي که من درس ميخونم کار ميکنن يکيشون اونجا استاده و يکيشون کارمند واسه همين همه منو ميشناسن.خيلي خنده‌دار)


يکم منتظر موندم تا بقيه دخترام اومدن. يهو يکي از پشت محکم کوبيد تو سرم.


ـ جلبک خانم ميميري دو دقيقه منتظر وايسي تا من و اين سه تا احمقم بيايم؟


نگاهي به صورت خشمگين و بامزه سلما انداختم. و باهم راه افتاديم.


همين که پامو توي اتاق گذاشتم دوش گرفتم و تا ساعت 10 صبح خوابيدم.


با صداي زنگ تلفنم از جام پريدم.


ـ اي خدا بگم چيکارت کنه دختر. نمي دونم اون بي صاحابو واسه چي دستت ميگيري که يا آنتن نداره يا خاموشه. نميگي نگران ميشيم؟


ـ سلام مامان جان ببخشيد توروخدا قرار بود رسيدم زنگ بزنم که خوابم برد.


بعد از کمي غر زدن مامانم قطع کرد.


بچه ها رو بيدار کردم و نشستيم به صبحونه خوردن.


کمي بعد در اتاق و زدن. يه پسر جوون پشت در بود.


در و باز کردم.


ـ بفرماييد؟


ـ سلام، ببخشيد کلاس تا نيم ساعت ديگه شروع ميشه تو سالن کنار رستوران. منتظرتونيم


اصلا حوصله نداشتم ولي رفتيم سر کلاس. ميشه گفت جالب بود. حدود يه ساعت بعد کلاس تموم شد و ما قرار بود بريم حرم. 


با سلما ونرگس و آتنا رفتيم حرم. از بس تو راه مسخره بازي در آوردن سرم درد گرفته بود. نفري يه دونه پس گردني حوالشون کردم و به راهم ادامه دادم.


روزها پشت سرهم ميگذشت و بهم خيلي خوش ميگذشت.


تنها چيزي که خيلي اذيتم ميکرد رفتار عجيب همون پسري بود که اون روز اومده بود دم در اتاقمون. عکاس بود و سعي داشت خودشو بهم نزديک کنه. يه جورايي کم کم ازش متنفر مي شدم. از نگاهاي يواشکيش و مراقبتاش و تعارفاي الکيش حالم بهم ميخورد.


سلما چندباري بهش تيکه پرونده بود که کمتر مزاحم بشه ولي خب باز همون کارا.


 


کلافه دستي به موهام کشيدم. چتري هام بلند شده و بايد کوتاه کنم. شايدم همينجوري خوبه. بهتره بذارم بلند تر  بشه. نمي دونم. کدومش بيشتر بهم مياد؟


مامان پوفي کشيد و ضربه نسبتا محکمي توي سرم زد.


ـ بچه تو حواست به منه يا طبق معمول رفتي تو فکر و خيال


لبخند بزرگي تحويلش ميدم که حرصي تر ميشه.


ـ خب مگه بد ميگم. اين همه امتحان دادي، ازت مصاحبه گرفتن خب برو. ضرر نداره که.


لبخندي  به اين پيگير بودنش ميزنم. از همون بچگي بايد توي هر کلاس و دوره اي که برگزار ميشد شرکت ميکردم. ولي اين دفعه نمي خواستم برم. شايد چون ده روزِ بود و تو يه شهر ديگه.


دلم نيومد ناراحتش کنم. مثل وقتي که سر انتخاب رشته دلم نيومد ناراحتش کنم. همونطوري که هيچ وقت رو حرفش حرف نزدم.


+ چشم مامان جان. ميرم.


لبخندي از سر آسودگي زد. بازم او برنده ميدان نبرد بود.مدرك داشتن


به مسئول دوره زنگ زدم و گفتم که نظرم عوض شده و شرکت ميکنم. بعد از ده دقيقه تعارفات بيخودي و هندوانه هاي بزرگ بزرگ زير بغلم گذاشتن بلاخره راضي شد که تلفن رو قطع کنه.خسته كننده


وسايلمو جمع کردم. مامان و بابا خيلي ريلکس داشتن ناهار ميخوردن و من بالا و پايين ميپريدم که ديرم شد. پاشين بريم. ولي انگار نه انگار که نفسي وجود داره.مشكوكم


بلاخره با بالا پايين پريدناي من اين زن و شوهر محترم رضايت دادن و دل از سفره کندن.


سريع سوار ماشين شدم و توي راه هي غر زدم که ديرم شد. ديرم شد.


(پ.ن: اصلا هم ديرم نشده بود. فقط من به شدت وقت شناسم.مؤدب)


يکي از دلايلي که نميخواستم به اين دوره برم اين بود که قرار بود با انوبوس بريم و من به شدت حوصلم سر ميره.


از دانشگاه ما فقط پنج نفر قبول شده بودند و با همشون دوست بودم.


دور تا دور محوطه رو نگاه کردم. توي راه مدام مسخره بازي در مياوردم که الان دير ميرسيم و من مجبورم برم توي اتوبوس پسرا. واي چقدر کيف ميده. اصلا شايد اتوبوس دختر و پسرا مختلط باشه. و پدر گرانقدرمم داشت حرص ميخوردقربونش برم کلي غيرتيه.


نگاهم افتاد به پسرا که حدودا 50 نفري بودن. کنار مامانم ايستادم و اشاره کردم به سه چهارتاشون که کنار هم وايساده بودن.


با شيطنت زير گوشش گفتم: جووون مامان اينا رو نيگا چقدر جيگرن.


مامانمم قربونش برم کم نياورد.


_ اره بابا خيلي خوبن.ببينم عرضه داري برام دوماد پيدا کني.


بعد از توضيحات مسئول دوره سوار اتوبوس شديم و برخلاف تصورم اصلا هم مختلط نبود.يعني چي؟


کنار دوستام نشستم و از همون اول شروع کرديم به حرف زدن و خوراکي خوردن و شيطنت کردن.


ادامـــــــــــــــــــــــــه دارد.


کف دست عرق کردمو ماليدم به لباسم.


بند بند وجودم ميلرزيد.


قلبم انقدر محکم ميکوبيد که قفسه سينم درد گرفته بود.


بعد از يه سال عشق پنهاني بلاخره تمام جرات و شهامت و البته حماقتم و جمع کردم و به اون شماره که چک کردن بازديد و پروفايلاش کار شب و روزم بود پيام دادم.


_ سلام.


بلافاصله تيک دومم خورد و تو جواب دادي.


+ سلام


مغزم قفل کرده بود. از خوشحالي. استرس. هيجان. اين وسط غرور لامصبمم هي قلقلکم ميداد که، نکن ديونه. منو له نکن. پا پيش نذاروتحمل کن.


پوزخندي حواله غرور بي چاره کردم و به کارم ادامه دادم.


به گفت و گو با عشق جذابم.


ساعتها باهاش حرف زدم.


اين وسط تنها هدف اون از حرف زدن با من اين بود که هويت منو پيدا کنه و من فقط ميخواستم با کسي که آرزوم بود، چند ساعتي وقت بگذرونم.


بعد از چند ساعت دل و زدم به دريا.


دل ترسوي عاشقمو زدم به دريا


همه چي و گفتم


از اينکه هميشه حواسم بهش بوده.


از دور تماشاش ميکردم.


چکش ميکردم. 


آرزوش ميکردم.


اينکه


اينکه دوستش داشتم.


اولش فکر کرد يکي از دوستاشم و سرکارش گذاشتم.


ولي بعد فهميد که من واقعا يه دختر ديونه و احمق و البته عاشقم.


همون شد که فکر مي کردم.


گفت برو.


گفت من از هيچ دختري خوشم نمياد.


گفت وقتتو با من هدر نده.


گفت من سنگم.


گفت و گفت و گفت.


گفت و من له شدم.


 گفت و غرور بيچارمو له کرد. شکست. خورد کرد.


گفت و من فقط سکوت کردم و طبق معمول اشک ريختم.


گفت و من نتونستم بگم که اين چند وقته چه بر سر من اومده از عشقش.


نذاشت از گريه هام بگم.


نتونستم از عشقم بگم.


نتونستم بگم که لامصب. من احمقم قبل از اين که عاشق تو بشم سنگ بودم. بي احساس بودم. ولي عاشق شدم.


حتي بهم فرصت نداد شانسمو امتحان کنم.


اجازه ندادم غرورمو بيشتر از اين خورد کنه.


رفتم


رفتم چه رفتني.


يه هفته تو تب سوختم.


يه هفته تو بيمارستان مردم و زنده شدم و کارم فقط گريه بود.


شدم مرده متحرک. يک ماه تمام فقط سکوت کردم.


خانواده. دوستام اطرافيانم. فقط مي خواستن بدونن دليل اين تغير من چيه.


دختري که همه به شادي و خنده هاش مي شناختنش.


بعد از اون يه ماه سياه دوباره شدم نفس قبل.


شاد. خوشحال. بي احساس. بي احساس. بي احساس.


عشقشو دور ريختم.


خاطراتمو سوزوندم.


فراموشش کردم.


سخت بود ولي شدني.


اين وسط فقط يه دل شکسته موند و يه غرور له شده و يه دختر شاد که پاي عشقش موند.


اين اتفاق هر بدي که داشت باعث اين شد که من مديون دلم نباشم. الان مي دونم که من تمام تلاشم و کردم ولي نشد.


 


يواشکي نگاهت ميکنم. زل ميزنم به صورت مهربون و خوشگلت.


مثل يه فيلمبردار اين دقيقه هاي کوتاه و تو ذهنم ثبت ميکنم واسه روز مبادا. روزايي که نمي تونم ببينمت و دلم برات تنگ ميشه. روزايي که ازم دوري.


کارم همينه تو همه اين يه سال و يه هفته و يه روز کارم اينه که يا از دور نگاهت کنم و يا بهت فکر کنم.


توي تک تک لحظات زندگيم تو پررنگي.


تک تک لحظات زندگيم به تو فکر کردم. تنها دلخوشيم تويي.


مگه داريم از تو بهتر؟ مگه داريم از من عاشق تر؟ ديوونه تر؟


ديونگي يعني همين که اجازه نميدم کسي بهم نزديک بشه چون خودمو به تو متعهد ميدونم.


عشق جذاب من.


حتي حرف زدن با ديگران رو خيانت ميدونم. خيانت به تويي که حتي يه دقيقه هم باهات حرف نزدم.


کاش بعضي چيزا نبود. کاش بعضي رسوم نبود تا ميومدم صاف جلوت مي ايستادم و زل ميزدم تو اون چشاي خوشکلت. 


ميگفتم ببين آقا شدي همه زندگيم. شدي باعث ديونگيم. شدي دليل نفس کشيدنام. 


شدي باعث حال و روز اين دل وامونده که تا اسمت مياد شروع ميکنه به لرزيدن.


فوقش ميخنديدي به اين حجم ديونگي اين دختر. فوقش اخم ميکردي به خاطر پررويي اين دختر. 


ولي بهتر بود از اين برزخي که توش دست و پا ميزدم.


کاش ميشد بفهمي تو اين يه سال من چي کشيدم.


کاش ميفهميدي از دور عاشق بودن چقدر سخته.


کاش ميفهميدي عشق يه طرفه چقدر دردناکه.


کاش. کاش. کاش.


کاش ميفهميدي همه زندگيت بشه اي کاش گفتن چقدر سخته.


کاش جرات اينو داشتم غرورمو بذارم زير پا و بيام بهت بگم چقدر دوستت دارم.


آقا. شدي باعث ديونگيه اين دختر. شدي درد اين دختر.


درمان شدن بلدي؟


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

اعتبار سنجی آقای دانلود | بهترین های اینترنت پارسیان ماینر رسانه دیجیتال (01) بکائیان نرم افزار حسابداری قیاس رهپویان علم و دانش